یکی از رفیقام تعریف میکرد:پسر خاله و دختر خاله م هفته پیش از ایران رفتند
خالم خیلی ناراحت بود.
دیروز رفتیم بهش سر بزنیم دیدیم خوشحال و خندونه!
یهو دیدیم داد زد هوشنگ ... هانیه ) اسم پسر خالم و دختر خالم(
بیاین غذا!
ما همه کف کردیم که؛ مگه اینا نرفته بودن!؟
یهو دیدیم دو تا سگ اومدند پیشمون!
خالم گفت : آقا رضا)شوهرش( چون دید من خیلی ناراحتم
رفت این دو تا رو برام گرفت که دیگه جای خالی بچه ها رو حس نکنم!!!!!